
و شبی در خیال
از پشت پنجره چشمانت
در پی تابش مهتاب
دویدم به تماشای جهان،
به دور از رنگ آدم ها،
من و آواز توکاها.
تو امّا،
پلک بر هم زده ای
داس مهتاب از اندیشه ام آویزان
و نجوای شب در سایه ها
مرا به سراشیبی بیراهه رساند
تا بنوشم از لبانت،
آخرین جرعه نور
در بیابان سکوت.