-
انگار یک قرار داد نانوشته ای بین ما وضع شده بود که هر شب از ساعت ده تا خود صبح با ماشین بریم شبگردی. حقیقتا تنها تفریحمون توی این شهر خیابون گردی و حرف زدن در مورد موضوعاتی بود که برامون جذابیت داشت.
یکی از شبهای سرد زمستون که در سطح شهر دور میزدیم و گرم صحبت از سینمای آوانگارد بودیم، نوجوانی حدوداً ۱۷ ساله رو توی ایستگاه اتوبوس دیدیم.
گفتم اونجارو ببین، در انتظار بودن اون پسرک اونم ساعت سه نیمه شب، یه اتفاق ابزورده، چون رسم قدیم و عجیب این شهر اینه که هر وقت خورشید غروب کنه، دو ساعت بعدش، شهر خاموش میشه . به نظرت در انتظار کیه؟
خندید و گفت: در انتظار گودو. سرده، سوارش کن .
جلوی پسرک ترمز زدم، سوار ماشین شد.عصبانی بود و یک ریز فحش حواله این و اون میکرد. پرسیدم کجا میری؟ با لحنی یخ زده گفت تهران. گفتم این وقت شب ترمینال تعطیله. گفت برو راه آهن.
متوجه شدیم که پسرک از سندروم داون رنج میبره. تصمیم گرفتیم به بهزیستی زنگ بزنیم. رضا با او گرم گرفت و پسرک شروع کرد به درد و دل کردن. بعد از یک ساعت،دهمین باری بود که شماره ۱۲۳ رو میگرفتم ولی هیچکس پاسخگو نبود. به ناچار زنگ زدم ۱۱۰، اونا گفتن هرجا سوارش کردی همونجا پیادش کن.
دو ساعت از سوار شدن پسرک گذشته و ساعت پنج صبح هست. او آرام گرفته ولی هر از گاهی دو تا فحش حواله خواهرش میکند. بهش گفتم: میخواهی زنگش بزنی؟
یکدفعه بلند گفت: نه، ساکت شو.
من ترسیدم و محکم زدم رو ترمز. گفتم: هی وحشی، آروم باش. فقط موبایل رو بگیر زنگ بزن تا با هم بهش فحش بدیم. بذار بفهمه که تو قوی شدی و دیگه تنها نیستی.
از این حرفم خوشش اومد. از جیب شلوارش،موبایل ساده نوکیاش رو بیرون کشید و گفت خودم از اینا دارم. رضا تلفن رو ازش گرفت، دید خاموشه. روشن که کرد نیم ساعتی طول کشید تا زنگ خورد. پسرک گفت جواب ندین. سریع گوشی رو قاپیدم و گفتم قرارمون این بود که فحش بدیم. از ماشین پیاده شدم. با چهره عصبانی شروع کردم به حرف زدن.پسرک از داخل ماشین نگام میکرد.میخندید وخوشحال بود.
عاشق صدای بهروز رضوی هستم . اما اینبار صدا مخملی دیگه ای مجری شده . با انرژی بالا و شور و شوقی صداشو از رادیوی ماشین پرت میکنه بیرون : سلام به همه شنوندگان سحرخیز رادیو ایفوس. ساعت شیش صبح است . دعوت میکنم از شما تا در این صبح زیبای زمستان به موسیقی سمنانی گوش فرا دهید و سپس در ادامه همراه خواهیم بود با کارشناس مذهبی حجت السلام ...../
به نظرم برنامه ای که با آخوند شروع بشه ، برنامه خوبی نخواهد بود. البته این نظرِ کاملا شخصی منه و شما حتی میتونین سانسورش کنین. پس با توجه به نظری که نسبت به برنامه های رسانه ملی دارم، بعد از شنیدن موسیقی ، رادیو رو خاموش می کنم .رضا رو می بینم که کنارم نشسته و پاهایش روی داشبورد رها کرده و در خواب عمیقی فرو رفته. به پسرک نگاه می کنم که معصومانه زل زده به روح لخت خیابون. شیشه بخار گرفته ماشین رو تمیز میکنم. شهر از هجوم برف ، سفید پوش شده . ماشین شاسی بلند مشکی رنگی کنارمان توقف می کند ، اندکی بعد دخترک جوان قرمز پوشی از ماشین پیاده می شود و به سمت ما می آید . با سویچ ماشینش به پنجره می کوبد. از پراید پیاده می شوم. دخترکی زیبا روی با آرمشی که در صورتش موج میزند به آرامی سلامی میکند و بعد خود را معرفی میکند که مینا گردانشکن هستم . خواهرش. ممنونم که دیشب تا الان تحملش کردید و باهاش موندین . ببخشید مرتضی کجاست ؟
به داخل اشاره می کنم . پسرک که دست به سینه در صندلی عقب ماشین فرو رفته بود با ناراحتی از ماشین پیاده میشه، . نگاهی به من و خواهرش می کند و بعد سرش را از پنجره به داخل ماشین فرو می برد. رضا را از خواب بیدار میکنه و به او میگه : فردا شب ، همون ساعت ، همون جا خواهم بود. یادتون نره.
بر میگردد ساکش را بر میدارد و همراه خواهرش با ماشین می روند .
رضا خواب آلود میگه: بیا بشین بریم. اگه تو فهمیدی چی شد، منم فهمیدم.
بر میگردم داخل ماشین . پسرک یک تراول 500 هزار تومنی روی صندلی عقب ماشین جا گذاشته . بر میدارم به رضا نشانش میدهم . از من میگیرد و در حال بررسی تقلبی نبودنش هست . ماشین رو روشن می کنم. رد بر جای مانده حرکت ماشین شاسی بلند را می گیرم و تند گاز می دهم ، پراید هر ازگاهی فرمان می کشد و کنترلش سخت میشود . رضا که از وضع رانندگیم دیگر خواب از چمانش کاملا پریده، با دست اشاره می کند آرومتر آرومتر و با لحن عجیبی میگه نمیخواد دنبالش بری . پول رو جا نذاشته. اینجا نوشته : برای اینکه بنزین بزنید رفقا. یادتون نره فردا شب دوباره همونجا منتظرتونم.
ماشین رو وسط خیابون متوقف می کنم ، ده دقیقه ای همدیگر رو نگاه می کنیم . رضا سکوت بین ما رو میشکنه و میگه : تموم شد. اینجا دیگه آخره داستانه.
نگاهم خیره به رد لاستیک ماشین آنها بروی برف مانده . با خودم فکر میکنم که آیا این بازی هر شب پسرک هست ؟به شونه ام میزنه و میگه : زیاد فکر نکن . منم مثل تو بازی خوردم .میدونی چیه، بعضی ها اینطوری بازی میکنن . سرمایه زیاد و ندانم گرایی و .../
وسط حرفش می پرم و میگم ، حق با توست ولی هرچند آخر این قصه کلیشه ای تموم شد و آوانگارد نبود.
بیخیالش ،ارزش نداره زیاد ادامه بدیم . همینجا باید ببندیمش. به هرجهت ممکنه بعضی از شب ها داستان جذاب و خوبی هم نداشته باشیم . درست مثل همین دیشب که با این اتفاق رو به رو شدیم ولی تهش برای هر دوی ما ضد حال شد. رضا حتما یادت باشه که فردا شب، سعی کنیم توی قصه ای جذاب تر با کاراکترهای بهتر که هست باشیم، میگم اصلا نظرت چیه فردا شب ، بریم توی قصه تو؟۴۲۴
درباره من
سیاه مشق های بهنام نجم الدین
نکته:
بعضی از مطالب از من نمی باشد
تعداد پست ها زیاد می باشد و
به مرور نام نویسنده اصلی هر
مطلب را درج خواهم نمود ...