-
دربارۀ فردوسی بیشتر از همۀ شاعران گذشته ایران سخن رفته است، اما بیشتر و یا حتی همۀ پردازندگان به فردوسی حکایتی را که نظامی عروضی دربارۀ فردوسی آورده است کم و بیش پایۀ حدس و گمانهای خود کردهاند و تقریباً همه دست کم بخشی از داستان نظامی را در چهار مقاله پذیرفتهاند (١).
شاید هیچ نوشتۀ دیگری را نتوان یافت که به اندازۀ داستان نظامی به آن تکیه شده باشد. واقعاً اعتماد زیادی که به این آبشخور سطحی و کدر شده است حیرتانگیز است. بنا بر این ناگزیریم یک بار دیگر و با همدیگر این داستان را بیکم و کاست بخوانیم:«استاد ابوالقاسم فردوسی از دهاقین طوس بود. از دیهی که آن دیه را باژ خوانند. و از ناحیت طَبَران است. بزرگْدیهی است. و از وی هزار مرد بیرون آید. فردوسی در آن دیه شوکتی تمام داشت. چنانکه به دخل آن شیاع از امثال خود بینیاز بود(٢). و از عقب یک دختر بیش نداشت. و شاهنامه به نظم همی کرد. و همۀ امید او آن بود که از صلۀ آن کتاب جهاز آن دختر بسازد(٣). بیست و پنج سال در آن کتاب مشغول شد که آن کتاب تمام کرد. و الحق هیچ باقی نگذاشت. و سخن را به آسمان علیین برد و در عذوبت به ماه معین رسانید. و کدام طبع را قدرت آن باشد که سخن را بدین درجه رساند که او رسانیده است؟ در نامۀ که زال همی نویسد، به سام نریمان به مازندران، در آن حال که با رودابه دختر شاه کابل پیوستگی خواست کرد؟
"................................
یکی نامه فرمود نزدیک سام
سراسر نُوید و درود و پیام
ز خطّ ِ نُخُست آفرین گسترید
بران دادگر کافرین آفرید
ازو دید شادی و زو جُست زور
خداوند ِ ناهید و کیوان و هور
خداوند ِ هست و خداوند ِ نیست
همه بندگانیم و ایزد یکی ست
ازو باد بر سام ِ نَیرم درود
خداوند ِ گوپال و شمشیر و خود
چماننده ی دیزه هنگام ِ گرد
چرانندۀ کرگس اندر نبرد
فزایــنده ی باد ِ آوردگــاه
فشانـــندۀ تیغ از ابـر ِ سیاه
گراینده ی تاج و زرّینْ کمر
نشاننده ی شاه بر تخت ِ زَر
به مردی هنر در هنر ساخته
خِرَد از هنرها برافراخته ..."
من در عجم سخنی بدین فصاحت نمیبینم. و در بسیاری از سخن عرب هم. چون فردوسی شاهنامه تمام کرد، نساخ او علی دیلم بود. و راوی او ابودلف و وشکر (؟) حُیَیّ ِ قتیبه که عامل طوس ]توس[ بود و به جای فردوسی ایادی داشت و نام این هرسه بگوید:
" .................................
چو بگذشت سال از بَرَم شست و پنج
فزون کردم اندیشه ی درد و رنج
به تاریخ ِ شاهان نیازآمدم
به پیشْ اختر ِ دیرساز آمدم
بزرگان و بادانشْ آزادگان
نبشتند یکسر همه رایگان
نشسته نظاره من از دورشان
تو گفتی بُدَم پیشْ مزدورشان
جز احسَنت ازیشان نَبُد بهره ام
بِکَفت اندر احسَنت شان زَهره ام
ازین نامور نامداران ِ شهر
علی دیلمی بود کوراست بهر
]که همواره کارش به خوبی روان
به نزد ِ بزرگان ِ روشنْ روان[
حُسین ِ قتیب است از آزادگان
که از من نخواهد سخن رایگان
ازویم خور و پوشش و سیم و زر
وزو یافتم جنبش و پای وپر
نِیَم آگه از اصل و فرع ِ خراج
همی غلتم اندر میان ِ دواج ..."
حُیَی ِ قتیبه عامل طوس بود و اینقدر او را واجب داشت و از خراج فرونهاد، لاجرم نام او تا قیامت بماند. و پادشاهان همی خوانند(٤). پس شاهنامه علی دیلم(٥) در هفت مجلد بنوشت. و فردوسی بودلف(٦) را برگرفت و روی به حضرت نهاد به غزنین(٧). و به پایمردی خواجۀ بزرگ احمد حسن کاتب عرضه کرد و قبول افتاد(٨). و سلطان محمود از خواجه منتها داشت که پیوسته خاک تخلیط در قدح چاه او همیانداختند. محمود با آن جماعت تدبیر کرد که فردوسی را چه دهیم؟ گفتند: پنجاه هزار درم(٩) و این خود بسیار باشد که او مردی رافضی است و معتزلی مذهب و این بیت بر اعتزال او دلیل کند که او گفت:
"به بینندگان آفریننده را
نبینی؛ مرنجان دو بیننده را" (١٠)
و بر رفض او این بیتها دلیل است که او گفت:
"................................
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج ازو تندباد
چو هفتاد کشتی برو ساخته
همه بادبانها برافراخته
یکی پهنْ کشتی بسان ِ عروس
بیاراسته همچو چشم ِ خروس
محمّد بدو اندرون با علی
همان اهل ِ بَیت ِ نَبیّ و وَصیّ
اگر چشم داری به دیگرْ سرای
به نزد نبیّ و وَصیّ گیر جای
گرت زین بد آید، گناه ِ من ست
چنین ست و این دین و راه ِ من ست
برین زادم و هم برین بگذرم
چُنان دان که خاک ِ پی ِ حیدرم..."
و سلطان محمود مردی متعصب بود(١١). درو این تخلیط بگرفت و مسموع افتاد. در جمله بیست هزار درم به فردوسی رسید و او به غایت رنجور افتاد(١٢). و به گرمابه رفت و برآمد و فقاعی (معرّب ِ فوگان، گونه ای شراب که از جو و مویز و جُز آن گیرند. دهخدا و مُعین) بخورد و آن سیم میان حمّامی و فقاعی قِسم فرمود(١٣). سیاست محمود دانست، به شب از غزنین برفت(١٤). و به هری، به دکان اسماعیل وَرّاق پدر ِ ازرقی فرود آمد و شش ماه در خانۀ او متواری بود. تا طالبان محمود به طوس رسیدند و بازگشتند(١٥). و چون فردوسی ایمن شد، از هری روی به طوس نهاد و شاهنامه برگرفت(١٦) و به طبرستان شد. به نزدیک سپهبد شهریار که از آل باوند در طبرستان پادشاه او بود. و آن خاندانی است بزرگ، نسبت ایشان به یزدگرد شهریار پیوندد(١٧). پس محمود هجا کرد در دیباچه، بیتی صد و بر شهریار خواند و گفت من این کتاب را از نام محمود با نام تو خواهم کردن که این کتاب همه اخبار و آثار جَدّان ِ تست(١٨). شهریار او را بنواخت و نیکوییها فرمود و گفت: یا استاد! محمود را بر آن داشتند. و کتاب ترا به شرطی عرضه نکردند و ترا تخلیط کردند و دیگر تو مردی شیعییی و هر که تولی به خاندان پیامبر کند او را دُنیاوی به هیچ کار نرود که ایشان را خود نرفته است. محمود خداوندگار من است. تو شاهنامه به نام او رها کن و هجو او به من ده تا بشویم و ترا اندک چیزی بدهم. خود محمود ترا خواند و رضای تو طلبد و رنج کتاب تو ضایع نماند(١٩). و دیگر روز صدهزار درم فرستاد و گفت هر بیتی به هزار درم خریدم(٢٠). آن صد بیت به من ده و با محمود دل خوش کن. فردوسی آن بیتها فرستاد. بفرمود تا بشستند. فردوسی نیز سواد بشست. و آن هجو مندرس گشت. و از آن جمله این شش بیت بماند(٢١):
"مرا غمز کردند کان پرسخن
به مهر علی و نبی شد کهن
اگر مهرشان من حکایت کنم
چو محمود را صد حمایت کنم
پرستارزاده نیاید بهکار
وگر چند باشد پدر شهریار(٢٢)
ازین سخن چند رانم همی
چو دریا کرانه ندانم همی
به نیکی نبُد شاه را دستگاه
وگرنه مرا برنشاندی به گاه
چو اندر تبارش بزرگی نبود
ندانست نام بزرگان شنود!"
الحق نیکو خدمتی کرد شهریار مر محمود را و محمود از او منتها داشت(٢٣). در سنۀ اربع عشرۀ خمسمایۀ به نیشابور شنیدم از امیر معزی که او گفت از امیر عبدالرزاق شنیدم به طوس که او گفت وقتی محمود به هندوستان بود و از آنجا بازگشته بود و روی به غزنین نهاده، مگر در راه او متمردی بود و حصاری استوار داشت و دیگر روز محمود را منزل بر درِ حصار او بود. پیش او رسولی بفرستاد که فردا باید که پیش آیی و خدمتی بیاری و بارگاه ما را خدمت کنی و تشریف بپوشی و بازگردی. دیگر روز محمود برنشست و خواجۀ بزرگ(٢٤) بر دست راست او همیراند، که فرستاده بازگشته بود و پیش سلطان همی آمد. سلطان با خواجه گفت: چه جواب داده باشد؟ خواجه این بیت فردوسی بخواند:
"اگر جز به کام من آید جواب
من و گرز و میدان و افراسیاب!" (٢٥)
محمود گفت: این بیت کراست که مردی ازو همیزاید؟ گفت: بیچاره ابوالقاسم فردوسی(٢٦) را که بیست و پنج سال رنج برد و چنان کتابی تمام کرد و هیج ثمره ندید. محمود گفت: سره کردی که مرا از آن یاد آوردی، که من از آن پشیمان شدهام. آن آزادمرد از من محروم ماند. به غزنین مرا یاد ده تا او را چیزی فرستم. خواجه چون به غزنین آمد بر محمود یاد کرد. سلطان گفت: شصتهزار دینار(٢٧) ابوالقاسم فردوسی را بفرمای تا به نیل دهند و به اشتر سلطانی به طوس برند و از او عذر خواهند. خواجه سالها بود تا در این بند بود(٢٨). آخر آن کار را چون زر بساخت و اشتر گسیل کرد. و آن نیل به سلامت به شهر طبران رسید. از دروازۀ رود بار اشتر در میشد و جنازۀ فردوسی به دروازۀ رزان بیرون همی بردند(٢٩). در آن حا مذکری بود در طبران، تعصب کرد و گفت: من رها نکنم تا جنازۀ او در گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود. و هرچند مردمان بگفتند با آن دانشمند در نگرفت. درون دروازه باغی بود ملک فردوسی. او را در آن باغ دفن کردند. امروز هم در آنجاست و من در سنۀ عشر خمسمایۀ آن خاک را زیارت کردم. گویند از فردوسی دختری ماند سخت بزرگوار. صلت سلطان خواستند که بدو سپارند، قبول نکرد. و گفت: بدان محتاج نیستم. صاحب برید به حضرت بنوشت و بر سلطان عرضه کردند. مثال داد که آن دانشمند از طبران برود بدین فضولی که کرده است و خانمان بگذارد. و آن مال به خواجه ابوبکر اسحاق کرامی دهند تا رباط چاهه که بر سر نیشابور بر مرو است، در حد طوس عمارت کند. چون مثال به طوس رسید فرمان را امتثال نمودند و عمارت رباط چاهه از آن مال است»(٣٠).
فکر میکنم امروز خوانندگان غیر متخصص نیز نمیتوانند به این داستان بهای چندانی بدهند. متاسفانه سدههای پیدرپی هرکه را هوس پرداختن به فردوسی در سر افتاده است، راست رفته است بر سر این داستان. به گونهای که امروز با تیشه و کلنک هم نمیتوان رسوب آن را از کتابها و مقالههای مربوط به تاریخ ادب زدود. همچنان که در این گفتار نیز به تفصیل ناگزیر از پرداخت به آن شدیم.
من در اینجا آهنگ پرداختن به فردوسی را ندارم. تنها به ضرورت ناگزیر از اشارههایی چند هستم. ما در این سرزمین صدها شاعر نامدار داریم که هم به سبب «شعرْذلیل» بودنمان دوستشان داریم و هم به خاطر زخمهای کهنه و نو ِ تنمان از آنها رنجوریم و در گِله، که چرا فرمانروایان بیشرم ما را از دم ستودهاند. بنا براین دروغ خواندن داستانهای مربوط به فردوسی، تا آنجا که موضوع مربوط به فردوسی باشد، چندان دردی را دوا نمیکند. تکفیر و تقدیس شاعران گذشته، با معیارهای امروزی و با اطلاعات ناچیز و اغلب نادرستی که داریم، نمیتواند ما را به برداشتی درست نزدیک کند.
مسأله افتادن در راهی نو برای شناختن تاریخ سدههای گمشدۀ ایران است.
واقعیت این است که توانایی ما در دروغسنجی به پایینترین سطح ممکن رسیده است. گاهی ناگزیر از تندادن به دروغ بودهایم و گاهی راه گریز را برای پرهیز از دروغ مستحب شمردهایم و حتی آن را مکروه دانستهایم. در حالی که امر مستحب کاملاً در نقطۀ مقابل امر مکروه قراردارد!
اگر فردوسی خود را دربست به سلطان محمود غزنوی فروخته باشد هم ما این حق را نداریم که پس از گذشت ده سدۀ گمشده گناه ناکامیهایمان را نثار خاک گمشدۀ جسد او کنیم. امّا حق داریم که از خود بپرسیم که در حالی که برخی از تحصیلکردههای امروز ما، حتی آنان که شغلشان دبیری ادبیات در دبیرستانها است، یکبار شاهنامه را از اول تا آخر نخواندهاند، چگونه سلطان محمود میتوانسته است از خواندن شاهنامه لذت ببرد، که لابد فارسی را به زحمت میفهمیده است(٣١) و با مواد داستانی و اساطیری شاهنامه بیگانه بوده است و نمیتوانسته است مهری به گذشتۀ ایران داشته باشد(٣٢)؟
البته فردوسی میتوانسته است با محفلهای ادبی دربار سلطان محمود، که بیشتر برکشیدۀ وزیران او برای فراهم آوردن شکوه برای دربار بودهاند، تماسهایی داشته باشد. ولی چنین نیست که فکر کنیم که سلطان محمود بدون فردوسی نمیتوانسته است نفس بکشد و یا در دفتر کار او چاپهای متعددی از شاهنامه وجود داشته است و در همۀ میهمانیهای فرهنگی دربار، فردوسی در میان رایزنهای فرهنگی کشورهای دور و نزدیک میدرخشیده است!
دیگر اینکه روی مذهبی بودن سلطان محمود بیش از حد تکیه میشود. نباید فراموش کنیم که جز استثاهایی کمیاب هیچ کدام از فرمانروایان ما مسلمانتر از خلیفههای بیهودۀ بغداد نبودهاند. فرمانروایان گذشتۀ ما همیشه از تحریک احساسات پاک مذهبی مردم ساده استفاده کردهاند. همه میدانیم که حلاج را تعصبات مذهبی خلیفه بر سر دار نبُرد.
و دیگر اینکه در روزگاری که خود در شایعههای دروغ و یا نادرست غوطه میخوریم و کلافه هستیم، به هر نوشتهای که بویی از کهنگی دارد دل نبندیم و با داستانی خیالی، نازک خیالی نکنیم. فایدۀ مطلبی که در اینجا برای نمونه از تاریخ سیستان(٣٣) میآورم، تنها به درد دست یافتن و یا نزدیک شدن به برداشتهای خام مردم روزگار تالیف از مسائل میآیند:
«و حدیث رستم بر آن جمله است که بوالقسم فردوسی شاهنامه به شعر کرد و بر نام سلطان محمود کرد و چندین روز همی برخواند. محمود گفت: همۀ شاهنامه خود هیچ نیست، مگر حدیث رستم و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست. بوالقسم گفت: زندگانی خداوند دراز باد! ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد، اما این دانم که خدای تعالی خویشتن را هیچ بنده چون رستم، دیگر نیافرید. این بگفت و زمین بوسه کرد و برفت. ملک محمود وزیر را گفت: این مردک مرا به تعریض دروغزن خواند. وزیرش گفت: بباید کشت. هرچند طلب کردند نیافتند(٣٤). چون بگفت و رنج خویش ضایع کرد و برفت. هیچ عطا نایافته. تا به غربت فرمان یافت»(٣٥).
درست است که بخشی از آغاز تاریخ بیهقی که مربوط به سلطان محمود بوده است از میان رفته است، اما این هم شگفتانگیز است که بیهقیِ ادیب و ادبدوست در هیچ جای کتاب ٩٠٠ صفحهای خود نامی از فردوسی نمیبرد. در حالی که در تاریخ بیهقی موجود به نام بسیاری از مردم در پیوند با محمود، از صغیر تا کبیر، برمیخوریم.
جای نام فردوسی در آثارالباقیه عن القرونالخالیه از ابوریحان بیرونی نیز، که مدتی در دربار سلطان محمود بوده است، خالی است. در این جا هم در فرصتهای فراوانی نیاز به فردوسی میبوده است. به نظر میرسد که هنوز نسخهای از شاهنامه به دست بیرونی نرسیده بوده است. اگر این برداشت درست باشد، میتوان گفت تا زمان نظامی عروضی، که چهارمقالۀ خود را در ٥٥٠ و ٥٥١ هجری تالیف کرده است، آرام آرام مقام فردوسی جا باز کرده است و آرام آرام داستانهایی دربارۀ او خیالبافی شدهاند. البته این بدان معنی نیست که این داستانها هیچ چاشنی و رگهای از حقیقتی تاریخی را در خود نهفته نداشته باشند. در زینالاخبار گردیزی که یکی از منابع اصلی تاریخ برآمدن سلطان محمود است و در سیاستنامه (سیرالملوک) خواجه نظام الملک و قابوسنامۀ عنصرالمعالی هم جای فردوسی را خالی یافتم. اگر فردوسی پس از غزنین به طبرستان رفته میبود، انتظارمی رفت که اقلاً عنصرالمعالی به مناسبتی به او اشاره بکند. اما چرا در تاریخ یمینی به نام فردوسی برنمیخوریم؟ مگر عتبی تاریخ دورۀ محمودی را تالیف نکرده است؟
جالب است که مستوفی(٣٦) در گزارش خود ساز دیگری میزند مینویسد:
«چون فردوسی از طوس گریخته(٣٧) به غزنین آمد. عنصری و فرخی و عسجدی به تفریح صحرا بیرون رفته بودند و بر کنار آبی نشسته. چون فردوسی را از دور بدیدند که آهنگ ایشان داشت(٣٨)، هر یک مصراعی گفتند، که قافیۀ [مصراع] چهارم نداشت و از فردوسی مصراع چهارم خواستند، که تا چون نداند گرانی ببرد.
عـنصری گفت: چون روی تو خورشید نباشد روشن
فـــرّخی گفت: همرنگ رُخَت گل نبود در گلشن
عسجُدی گفت: مژگانت همی گذر کند از جوشن
فردوسی گفت: مانند ِ سِنان ِ گیو در جنگ ِ پَشَن(٣٩)
و این حکایت مشهور است که بدین سبب ایشان راه درگاه سلطان بر فردوسی ببستند، تا او را بخت یاری کرد و به حضرت سلطان رسید و کار نظم شاهنامه بدو مفوّض شد»(٤٠)!
همۀ نشانهها حاکی از آن هستند که فردوسی هیاهویی را در پیرامون خود نداشته و در روزگار خود زبانْ زد خاص و عام نبوده است(٤١). حتماً در آن هنگام کسی عنصری و فرخی و عسجدی را هم نمیشناخته است. حتی میتوانیم بگوییم که اگر نه این چنین بوده، جای شگفتی بوده است. نه روزنامهها، هفتهنامهها در بخش ادبی خود از این سالار شعرِ همۀ زمانها سخنی به میان میآوردهاند و نه بیبیسی اختلاف احتمالی سلطان محمود غزنوی با فردوسی را چهل کلاغ میکرده است! بنابراین دلیلی وجود نداشته است که مردم خبری از مردی ناشناس از توس داشته باشند.
اما از مجموع گزارشهایی هم که در دست است، میتوان چنین نتیجه گرفت که باد دگرگونیهایی که هر بار در دربار محمود به تعویض وزیر انجامیده و حتی سبب تغییر زبان رسایل دیوان شده است، میتواند دامن فردوسی را هم لرزانده باشد. اما چقدر، معلوم نیست.
نباید فراموش کرد که در روزگاری که تیراژ کتابی بیشتر از یکی دو نسخۀ محبوس در بارگاهها نبوده است، مردم جز به تصادف با نام آفرینندۀ آن آشنا نمیشدهاند. پس میدان بسیاری از خیالبافیهای ما خالی و بیکس است!
امّا این را هم بگویم که تردیدی ندارم که اگر ما از روزگار فردوسی چاپخانه میداشتیم، حجم شاهنامه به مراتب بیشتر از حجم امروزی میبود و ما امروز مقولهای میداشتیم به نام فردوسیّات و نافردوسیّات! و آنوقت هرچه فردوسیپردازان از زمان فردوسی فاصلۀ بیشتری میگرفتند، نطقشان بیشتر باز میشد. بدون چاپخانه هم، گذشتِ زمان دست و پای نویسندگان را اندکی بازتر کرده است. مستوفی(٤٢) در ٣٧٠ هجری مینویسد:
«میان قادر خلیفه و سلطان محمود سبکتکین، جهت فردوسی شاعر به مکتوبات منافسات برفت. خلیفه حمایت فردوسی میکرد. در مکتوبی که سلطان به خلیفه نوشته بود، یادکرده بود که اگر فردوسی را به من نفرستی بغداد به پی فیل بسپرم. خلیفه بر پشت مکتوب او نوشت: بسماللهالرحمنالرحیم الم. یعنی الم تر کیف فعل ربک باصحابالفیل».
صفت شاعر پس از نام فردوسی جالب است! نیاز به این صفت نشان میدهد که هنوز فردوسی آوازهای بلند نیافته بوده است! مستوفی در جای دیگری(٤٣) از تاریخ گزیده میگوید:
«از شاهنامه، از داستان گشتاسف، بیتی هزار او ]دقیقی[گفته است و حکیم فردوسی جهت معرفت قدر سخن خود آن را داخل شهنامه کرده است».
به نظر میرسد که یافتن راهی نو برای شناختن تاریخ، پرهیز از تکرار ملالآور داستانهای بیمقدار، جدیتر از همیشه است. عیب دیگر اغراق در ستودن برخی از کتابها و شاهکارخواندن آنها، مانند چهارمقالۀ نظامی عروضی، این است که سطح انتظار ما را از کتاب خوب پایین نگه میدارد. کودکانه خواهد بود که بگوییم که چون کتابی حدود هزار سال عمر دارد، اگر دیدیم که آب در آن سربالا میرود خُرده نگیریم. نیافتن مقولهای در فیزیک اتمی در کتابی هزار ساله است که امری بسیار طبیعی است.
اگر کتابهای ژول وِرن به گونهای که نوشته شدهاند نمیبودند، کسی حق گله نمیداشت. جای گله هنگامی باز میبود که در کتابهای ژول وِرن به خیالبافی هایی هرزه و آمیخته به هنجارهایی جادوانه و غیر قابل قبول بر میخوردیم. یونانیان باستان نیز از ذرات ریزی به نام اتم سخن به میان آوردند. ایراد در ناتوانی آنها برای اثبات نظرهایشان بود. ما هم گفتیم که "دل هر ذره را که بشکافی / آفتابی در او نهان بینی". ایرادی هم نبود. جای تحسین هم دارد.
مسأله فکرنکردن به عملی نبودن ِ امکان وجود رابطهای خاص میان دو نفر است و یا گزارش خبری که دست کم مُهر بیدقتی بر پیشانی گزارش میدرخشد! مانند آن داستان طبری دربارۀ اردشیر که از نداشتن پسری برای جانشینی خود رنج میبرد، که میدانیم به یاری وزیرش به پسر خود شاپور رسید و بعد بلافاصله گشودن کرمان به دست او و نشاندن یکی از پسرانش به فرمانروایی کرمان!
واقعیت این است که تا پیدایش صنعت چاپ کمتر ملتی به اندازۀ ما کتاب نوشته است. کتابهای خطی ما کتابخانههای داخلی و خارجی را انباشتهاند؛ اما در مقایسۀ با اروپاییان، کتابهای مطرح ایرانی بسیار اندک هستند. مغربیها پس از نخستین کتابهای خود در یونان، در مقایسۀ با ما تا عصر جدید بسیار کم نوشتهاند؛ امّا هربار که دست به قلم بردهاند، گوشۀ چشمی هم انداختهاند به استانداردهای پیشین خود و کوشیدهاند تا استاندارد پیشین را متعالی کنند. اگر ترس از عقب ماندن از استاندارد موجود نمیبود، مغربیها هم قادر به نوشتن کتابهای فراوان میبودند.
ما امّا بیرحمانه گوش همه و خودمان را آزار دادهایم که ابن سیناها و رازیها را داشتهایم. یعنی هزار سال پیش! و هرگز، به هنگام بالیدن به شمار ذخیرۀ کتابهای خطی خود، فکر نکردهایم که اگر مغربیها هم به تعالی بخشیدن استانداردهای زمان خود نمیاندیشیدند، با ما کوس برابری مینواختند. در حالی که ما نه تنها کمتر به فکر استاندارد هستیم، بلکه شهامت آن را نداریم که بخواهیم که گام را از ابن سینا فراتر نهیم.
بخواهیم یا نخواهیم، امروز دیگر راهی جز ترک اعتیاد به اغراق در بالیدن به گذشتۀ گمشدۀ خود را نداریم.
بخواهیم یا نخواهیم، باید که بسیاری از آموختههای نادرستمان را به دور بریزیم و با سماجت نخواهیم که آموختههای نادرستمان را برای فرزندانمان، که در حال رویارویی با هزاران پدیدۀ حیرتانگیز روز هستند، به ارث بگذاریم.
بخواهیم یا نخواهیم، باید که از این ارتزاق از قهرمانیهای اساطیری و یا دستاوردهای مردانی از روزگاران گذشته بکاهیم(٤٤) و با فراموش نکردن گذشته، بالاخره خود دست به کار شویم.
و بخواهیم یا نخواهیم، باید که در زندگی روزمرۀ خود جایی ارجمند برای استاندارد باز کنیم. در بسیاری از زمینهها، بسیاری از استانداردهای ما در اعماق تاریخ ماندهاند و امروز تنها فسیل آنها میتواند قابل مطالعه باشد.
بیش از هزار سال است که فردوسی را به خاک سپردهایم، امّا به جای بالا بردن سطح استانداردی که او بر جای گذاشته است، هنوز بر سر پول جهیزیهای چانه میزنیم که شاید او میخوسته است به دخترش بدهد! آن هم با تکیه بر نوشتۀ تنها نظامی عروضی که خوش داشته است با نگاهی عاطفی به داستان، درامی ماندگار بیافریند و به هدف خود هم رسیده است.
فردوسی ِ سلطان محمود غزنوی و نظامی عروضی را به فراموشی بسپاریم. فردوسی ِ باغی کوچک در توس را بیابیم که کهنترین باغ ایران است که سند مالکیت دارد و در چشمانداز پیرامونش فردوسی دلپاک و نازکخیال حلول کرده است. دهها هزار بیت بر شرم و دل ِ پاک فردوسی گواهی میدهند. او دشمن هیچ چیز نیست جز بدی و دشمنی ِ او حتی یک دم ملالآور نمیشود. تاکنون هیچ اهل قلمی در ایران به اندازۀ فردوسی مِهر خود را به سرزمین خود به نمایش نگذاشته است.
شاهنامه نمایشنامۀ واحدی است که مردم و زبان مردم ایران بازیگران آنند. در این نمایشنامه حیثیت، تقوی، فضیلت، اندیشۀ نیک، گفتار نیک و کردار نیک معنایی ثابت و نامشروط دارند و کیفیت آنها هرگز شناور و متغیر نیست. دهها هزار بیت گواهی میدهند که فردوسی با همۀ عشقی که به ایران خود دارد، هرگز تعصّبی از خود نشان نمیدهد. مگر در پیوند با حرمت انسان.
فردوسی را به گدایی بر در ارباب مکنت و نکبت نفرستیم و او را در راه صعبالعبور توس به غزنین یا طبرستان نجوییم و او را در ناکجاآبادی گمشده با شاعران روزگار خود به مشاعره نیندازیم. او از پنجرۀ اتاق خود در توس و در باغی کوچک که خود به درختانش آب داده است، به سراسر ایران سرزده است، تا مگر همۀ ایرانیان را به زبانی استوار معتاد کند. اهل قلم که باشی میفهمی که او چقدر در این باغ از یافتن واژههای خوب و راندن سخن خوب ذوق کرده است!
او را در خودش بیابیم. او در بینش خود و سخن خود حلول کرده است.
او با نهادی پاک صادقانه میکوشد تا یک تنه، تنها به کمک سخن بهشتی و پاکیزه خویی جهان را به سرایی بهشتی تبدیل کند:
"جهان کردهام از سخن چون بهشت
از این بیش تخم سخن کس نکشت
بناهای آباد گردد خراب
زباران وز تابش آفتاب
پی افگندم از نظم کاخی بلند
که از باد و بارانش ناید گزند
ازان پس نمیرم که من زندهام
که تخم ِ سخن من پراگندهام."
من هرگز در پنج سطر زیر تنگدستی و شِکوه از نداری را نمیبینم، که اغلب به آن اشاره میشود. اما شکوه از پیری چرا! همۀ ما هنگامی که به پایان عمر خود نزدیک میشویم، گاهی زبان به شکوه میگشاییم. فرزانگان هم میتوانند اندوهگین بشوند. اندوه که فرزانه و دلاور نمیشناسد: اتفاقاً فرزانگان بیشتر از دیگران از پایان زمان خود در اندیشه میشوند و از ناتوانی و فقر و تهیدستی تن خود رنج میبرند و رقیق میشوند:
"الا ای برآورده چرخ بلند
چه داری به پیری مرا مُستْمَند
چو بودم جوان، در بَرَم داشتی
به پیری چرا خوار بگذاشتی؟
....................................
مرا کاچ هرگز نه پروردییی
چو پرورده بودی، نیازَردییی
....................................
*
....................................
به جای عِنانم عصا داد سال
پراگنده شد مال و برگشت حال..."
.....................................
*
"دو گوش و دو پای من آهو گرفت
تهیدستی و سال نیرو گرفت..."
دلاوران هم همینطور:
"... که آوارۀ بدنشان رستم است
که از روز شادیش بهره کم است!"
یا:
"...غمی بُد دلش، ساز ِ نخجیر کرد ..."
تا به امروز بشر به پیری و مرگ عادت نکرده است. گاهی فرزانگان میخواهند چنین وانمود کنند که حقیقت مرگ را تایید میکنند. با این همه ترس خود را نمیتوانند انکار بکنند. پس برای فردوسی هم، مانند همۀ فرزانگان، هنگامی که سواد مرگ از دور به چشم مینشیند، نگرانیهایی فراهم میآید:
"زخاکیم و باید شدن زیر ِ خاک
همه جای ترس است و تیمار و باک!"
همچنین شعور من اجازه نمیدهد که فردوسی را سراینده شعرهای هجوی بدانم که به او نسبت میدهند. شعرهای هجوی که باید رازشان را در گرد گور نظامی عروضی رحمۀالله جست. سراسر شاهنامه گواه آنست که تکتک واژههای شاهنامه در دهان فردوسی با نفسِ ِ کُر ِ او غسل کردهاند. میپنداری که تکتک واژهها که جنسی از شیشه و دُر کوهی دارند، بو و عطر نفسِ کودکان را میدهند. فردوسی مظهر صداقت است. ولی گویا اجاقش کور بود!
مگر فردوسی نمیدانسته است که شعر او هنوز در روزگار او نمیتواند کسی را باب دندان باشد؟ مگر خردمندی مانند فردوسی، که اعماق تاریخ کشور خود را میشناخت، از شناخت روزگار خود ناتوان بود. او چگونه میتوانست مدّعی شناختن کیومرث، نخستین انسان، باشد و امّا با حال و هوای محمود و پیرامون او بیگانه؟ او همان گونه که اعماق تاریخ را میدید، به پیرامون خود و به آینده ی میهن خود نیز مینگریست و با آگاهی تمام و با توانایی شگفتانگیزی که از دانایی او فراهم آمده بود، ایران را تنها برای پنج روز ِ بازمانده از زندگی ِ خود زنده نمیخواست:
"... زمانه سراسر پر از جنگ بود
به جویندگان بَر، جهان تنگ بود
بپرسیدم از هرکسی بیشمار
بترسیدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسی
بباید سپردن به دیگرکسی
..................................”
*
"... من این نامه فرّخ گرفتم به فال
بسی رنج بُردم به بسیارسال."
حقیقتی است حیرتانگیز که از فروپاشی فرمانروایی ساسانیان تا حکومت صفویه، فردوسی تنها کسی است که از ایران به معنی کشوری واحد نام میبرد و میهن را به همین مفهوم امروزی مطرح میکند:
چو ایران نباشد تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یک تن مباد
فردوسی ایران گمشدۀ پیش از خود را مییابد. ایران روزگار خود را مینوازد و آن را به آگاهانهترین شکل ممکن برای ایران پس از خود ارث مینهد.
فردوسی بر لب همۀ ایرانیان همۀ روزگاران بوسه میزند. به قول زندهیاد سیاوش کسرایی با:
لَبی چون گل. گل آهن!
پانویس ها:
١. پیداست که منظور در این جا آن بخشی از نوشتههای پردازندگان به فردوسی است که دربارۀ ارتباط فردوسی با سلطان محمود است. وگرنه سپاس کوششهای گرانبهای فراوانی را که ما را به فردوسی و جهان زیبای او نزدیکتر کرده است. از آن میان، پس از کارهای گرانسنگی مانند کارهای ذبیحالله صفا و و دیگر پیشگامان، کار بسیار ارجمند حسین کریمان، پژوهشی در شاهنامه، به کوشش علی میرانصاری، تهران- ١٣٧٥.
از کارهای تازه میتوان به پژوهشهای شاهنامهشناس توانا، که به شاهنامه زندگی میکند و با فردوسی نفس میکشد، بهمن حمیدی اشاره کرد. مانند سه گفتار دربارۀ شاهنامه، تهران- ١٣٧٥ و شاهنامهخوانی، تهران-١٣٨٠. بدون فراموش کردن همۀ کوششهای ارجمند و مجموعههایی که دربارۀ شاهنامه منتشرشدهاند و نوشتههای مجتبی مینوی، محمدعلی اسلامی ندوشن، منصور رستگار فسایی، محمدجعفر جعفری لنگرودی، شاهرخ مسکوب، دیدگاه بدون تعارف حمیدی قابل ستایش است.
٢. مقایسه شود با نوشتۀ دولتشاه سمرقندی (صفحۀ ٤٣): «بعضی گویند سوری بن ابومعشر که او را عمید خراسان میگفتهاند در روستای طوس کاریزی و چهارباغی داشته فردوس نام و پدر فردوسی باغبان آن مزرعه بوده و وجه تخلص آنست».
٣. در این باره نگاه کنید به نوشتۀ زیبای حمیدی، بهمن، شاهنامه خوانی، تهران -١٣٨٠، صص ١٠- ١١: «خوب لابد کسی پیدا خواهد شد که از این بزرگوار بپرسد، استاد! اگر فردوسی در ده خود شوکتی تمام داشت و صاحب ملک و ضیاعی بود که به دخل آن بینیاز میشد، برای تهیۀ جهیزیۀ عروسی دخترش چرا به همان شوکت و ضیاع متوسل نشد؟ و اصولاً چرا این شوکت و ضیاع را رها کرد و سراغ یک کار فرهنگی بیست و پنج ساله رفت؟ و اگر کسی دختری داشته باشد که تهیۀ جهازش ضرورت داشته باشد، لابد دخترش دست کم پانزده ساله بوده است. اگر پدر حکیمی برای تدارک جهیزیۀ دختر پانزده سالهاش، بیست و پنج سال به گوشهای پناه برده باشد تا سرمایهای بیندوزد، منطقاً دختر روستاییاش را ترشیده و خانهنشین نکرده است؟ و اگر مسألۀ مبرم زندگی فردوسی، تهیّۀ جهیزیه و تدارک پول آن بود، چرا چون عنصری با دو بیت مدحی جوال دهان خود را پر از سکۀ طلا نکرد؟ آیا فردوسی مثلاً از فرخی سیستانی دست و پا چلفتیتر بوده است...».
حمیدی عزیز! من هرگز به این موضوع فکر نکردهام که کسی پیدا شود و «یککاره» مرحوم نظامی عروضی را «سین جیم» کند. من از خوشباوران پژوهشگر امروز در رنجم که چرا به هیچ عنوان حاضر به رها کردن دامنِ کوتاهِ نظامی عروضی نیستند.
٤. گمان نمیرود که از پادشاهان دست کم سلطان محمود غزنوی سواد، خوصله و وقتی برای خواندن شاهنامه داشته میبوده باشد.
٥. بعید است که نامداری از توس و کسی که از حامیان فردوسی بوده است، نساخ هفت جلد شاهنامه بوده باشد (نک: صفا، ذبیحالله، تاریخ ادبیّات در ایران، ١/ ٤٧٧.
٦. دربارۀ بودلف هم مانند علی دیلم، گزارش نظامی ی عروضی نمیتواند درست بوده باشد (نک: صفا، همانجا).
٧. اگر فردوسی به غزنین رفته بوده باشد، منطقی است که بودلف بوده است که زیر بال فردوسی را گرفته بوده است، نه برعکس!
٨. این احمد حسن را احمد بن حسن میمندی دانستهاند، که زبان فارسی را از دیوان رسایل حذف کرد! در صورت صحت داستان، به جای میمندی میتوان به ابوالعباس فضل بن احمد، نخستین وزیر سلطان محمود اندیشید، که زبان فارسی را به جای زبان عربی، زبان دیوان رسایل کرد. فردوسی خود ابوالعباس فضل بن احمد اسفراینی را حامی خود در دربار محمود خوانده است:
کجا فضل را مسند و مرقد است
نشستنگه فضل بن احمد است
نبُد خسروان را چنان کدخدای
بهپرهیز و داد و بهدین و رای
که آرام این پادشاهی بدوست
که او بر سر نامداران نکوست
گشاده زبان و دل و پاکدست
پرستندۀ شاه و یزدانپرست
ز دسـتور فـرزانـۀ دادگــر
پراگنده رنج من آمد بهسر
بپیوستم این نـامۀ باســتان
پسندیده از دفتر راستان
٩. در منابع تاریخی، گزارشها دربارۀ درهم و دینار اغلب دقیق نیستند. نویسندگان به ندرت برای اعداد و ارقام حرمتی قایل شدهاند. برای نمونه کمی بالاتر دیدیم که بهای برده او دو درهم شروع میشده است!
١٠. شگفتا که در دم این بیت در میان شصت هزار بیت مانند چشم شیطان درخشیده است و دانایان هفت خط و تیز بین پیرامون سلطان محمود را رنجانده و انگیخته است. گویی این دانایان در دم به آخرین چاپ از منابع و پژوهشهای مقایسهای مراجعه کرده آخرین و دریافتهاند که اگر افشاگری نکنند، اسلام محمود، که یا تازه از هند رسیده بوده است و یا باز در آستانۀ رفتن به هند، به گونهای جدی خطر خواهد افتاد!
اما امروز برای ما روشن است که اشارۀ نظامی عروضی به این تک بیت حاصل سالها کنجکاوی و کوشش آنهایی است که به هر ترتیب میخواستهاند ایرادی بر شاهنامه بگیرند. اتفاقاً در این مورد سلطان محمود بیگناهتر از یک کودک است. زیرا که او حتماً این همه توانایی برای استنتاج را نداشته است. و نباید هم چنین پنداشت که هرکس به او هرچه میگفته است، او آن را فوراً باور میکرده است. غفلت بزرگی خواهد بود اگر بپنداریم که چنین شخصی میتواند در گسترهای بزرگ فرمانروایی نیرومندی را سامان دهد و همۀ دشمنان خود را شکست دهد و گام بر ردّ پای اسکندر نهد.
١١. اگر تعریف متعارف را درباره اصطلاح تعصب بپذیریم، که در اینجا تعصب مذهبی است، در سراسر زندگی سلطان محمود هیچ نشان تعیینکنندهای دربارۀ تعصب سلطان محمود دیده نمیشود. مگر اینکه دست کم داستان ایاز و ستمپیشگیهای محمود را دروغ بپنداریم. اگر محمود را مردی متعصب بدانیم، باید این حق را برای خاندان معاویه هم قایل باشیم. تردیدی نیست که غزوات هند برای چپاول مردم بوده است. ثروتی که از هندوستان به دست میآمد، بر غنای صندوق بیتالمال مسلمانان نمیافزود، بلکه دست سلطان محمود بر روی مسلمانان بلندتر میکرد!
١٢. اگر اصل داستان درست باشد، شگفتانگیز مینماید که سلطان محمود هم نظر حاسدان را بپذیرد و هم صله دهد. البته این رفتار برای بافت داستان و امکان ادامۀ آن بسیار ضروری به نظر میرسد!
١٣. شگفتانگیز است که فردوسی بیست هزار درهم را با خود به حمام برده است. توجه داریم که این بیست هزار درهم به صورت چکپول نبوده است! از سوی دیگر فردوسی میتوانسته است با این مبلغ مردم نیازمند بیشتری را به نوا برساند. اما گویا برای نشان دادن خشم و در عین حال گشادهدستی فردوسی، حمامی و جلاب فروش هم با بافت داستان سازگارتر بودهاند. اگر بافندۀ داستان نیاز میداشت، ترتیبی میداد تا فردوسی پیش از یافتن شرف حضور، گرد راه از خود بزداید و به اصطلاح صفایی برای تن خستۀ خود فراهم آورد. اینکه در این روزگار هرروز نیازی به دوشگرفتن و سونا رفتن وجود داشته است، بعید مینماید.
١٤. اگر نیازی به ترک شبانۀ غزنین بوده است، از دست دادن فرصت و یا در جایی عمومی مانند حمام حضور یافتن نیز کاری احمقانه به نظر میآید.
١٥. این بخش از داستان به درد پیرامون کرسی میخورد. البته به کار فیلمسازان نیز میآید.
١٦. بالاتر خواندیم که نسخهای از شاهنامه در هفت جلد وسیلۀ علی دیلم نساخی شده بود. لابد که این نسخه در بارگاه محمود مانده بود و لابد که فردوسی برای تهیۀ نسخهای دیگر به وقت زیادی نیاز داشته است...
١٧. ناگهان باید که در بافت داستان ما، برای درک بهتر روح شاهنامه، سر و کلۀ ایران باستان پیدا شود و سپهبدی از مازندران پا در میان نهد.
١٨. چقدر بد که فردوسی نخست کالای خود را به بازاری برده است که خریدار با اینکه سر از ماهیت کالا در نمیآورده است، نوکیسه و خرپول بوده است.
١٩. یعنی فردوسی برای فروش کالای خود به محمود حتی تن به تبانی میدهد.
٢٠. باز نویسنده برای رقم و عدد شخصیت قایل نیست.
٢١. گویا نظامی عروضی میل ندارد که خوانندۀ خود را کاملاً خمار رها کند!
٢٢. گویا فردوسی تا زمانی که به سخاوت محمود امیدوار بوده است چنین نمیاندیشیده است و برای رسیدن به درهم و دینار ریاکارانه پا روی باور خود گذاشته بوده است!
٢٣. چه خدمتی و چه منتی؟ اگر این داستان درست باشد، هرگونه که آن را تعبیر کنیم، کوچکتر از آن است که بتواند در زندگی محمود واقعی نقشی داشته بوده باشد. مگر اینکه بپذیریم که محمود دیوانهوار شیفتۀ خواندن نامۀ شاهان و یلان اساطیری و تاریخی ایران باستان بوده است و آزردگی فردوسی خواب از چشمان او ربوده بوده است و از سوی دیگر بیم آن میرفته است که خبر این آزردگی، علاوه بر کاستن از محبوبیت محمود در میان مردم کشورش، روی آنتن خبرگزاریهای جهان برود و به حیثیت و وجهۀ جهانی محمود لطمه بزند!
چه کسی میتوانسته است از تاریخ پایان سرایش شاهنامه که لابد هنوز تیراژی چهار پنج نسخهای برای چند خاندانخدا داشته است، تا مرگ شاعر گمنامش بویی از این رویدادها برده بوده باشد؟
٢٤. منظور احمد بن حسن میمندی است.
٢٥. شگفتانگیز است که خواجه این بیت را از بر بوده است و فیالبدیهه بر زبان رانده است و محمود با داستان افراسیاب چنان آشنا بوده است که بیدرنگ منظور شاعر را درگ کرده است. اما برای جفت و جور بودن داستان باید که او شاعر را نشناسد و از خواجۀ بزرگ خود سراغ نام شاعر را بگیرد!
٢٦. ممکن است که در اشتباه باشم، اما برایم دشوار است که بپذیرم که در این هنگام شاعر فرزانۀ ما به نام فردوسی معروف بوده است!
٢٧. پیش از این سخن از پنجاههزار و بیستهزار درهم میرفت و اکنون از شصتهزار دینار و گویا بیستهزار درهمی که به او داده شده است و آن را به حمامی و قفاعی بخشیده است، از یاد رفته است. شاید هم نظامی عروضی شایستۀ سلطان ندانسته است که پای این بیستهزار درهم را به میان بکشد!
٢٨. خواجه اگر سالها در این بند میبود با ثروت هنگفتی که داشت خود را از بند میرهانید. کسی میتوانست 18 سال وزیر محمود بماند، حتماً این توانایی را هم میداشت که شاعری را از ناخشنودی درآورد.
٢٩. ظاهراً نظامی عروضی و یا راوی او در کار درامنویسی دست داشته است!
٣٠. در اینجا خوب است که با نوشتۀ دولتشاه سمرقندی که حدود 500 سال پس از فردوسی نوشته شده است، برای مقایسه، آشنا شویم: فردوسی پس از برخوردی که با عامل توس داشته است برای تظلم به غزنین میرود. اما این مهم او را میسر نمیشود. نیازمند خرج روزانه میشود و شاعری پیشه میکند و از خاص و عام وجه معاش میستاند. سرانجام به حیله به مجلس عنصری که فرخی و عسجدی هم در آن حضور داشتند راه پیدا میکند و عنصری پی بدانش او در شاعری و تاریخ ملوک عجم میبرد و او را مصاحب خود میکند. پیشتر سلطان محمود از عنصری خواسته بوده است که تاریخ ملوک عجم را به نظم درآورد و عنصری به سبب مشغلهای که داشته است از عهدۀ آن برنیامده بوده است. اینک عنصری این مهم را به فردوسی میسپارد. پس مقرری برای فردوسی تعیین میشود. فردوسی چهار سال در غزنین میسراید و چهار سال در طوس به سرمیبرد و چهار دانگ شاهنامه را به نظم درمیآورد و آن را به سلطان تقدیم میکند و سلطان را قبول میافتد. خواجه احمد بن حسن میمندی نیز شیفتۀ فردوسی میشود. اما چون فردوسی به ایاز توجهی نشان نمیدهد، ایاز نزد سلطان از فردوسی بدگویی میکند و او را رافضی میخواند و از چشم سلطان میاندازد.
بقیه داستان با اندکی دگرگونی و تفاوت همان است که نظامی عروضی آورده است. اما در داستان دولتشاه سمرقندی فردوسی خوارتر است و کم و بیش صفت شاعران مداح و زردوست را دارد. و در مجموع چنین پیداست که دولتشاه قبح قضیه را نمیدیده است!
٣١. گزارشی از بیهقی (صفحۀ ٣٨٨) درباره زبان فارسی سلطان محمود بسیار افشاکننده و ارزنده است. در مجلسی که برای آیین بیعت با خلیفه در حضور سفیر او تشکیل شده بود، نسخۀ فارسی متنی را که قرار بود امیر مسعود بخواند، «بو نصر بدو باز داد و امیر مسعود خواندن گرفت. و از پادشاهان این خاندان رضیالله عنه ندیدم که کسی پارسی چنان خواندی و نبشتی که وی. نسخت را تا آخر بر زبان راند. چنانکه هیچ قطع نکرد. و پس دوات خاصه پیش آوردند. در زیر آن به خط خویش تازی و پارسیِ عهد، آنچه از بغداد آورده بودند و آنچه استادم ترجمه کرده بود، نبشت. و دیگر دوات آورده بودند از دیوان رسالت بنهادند و خواجۀ بزرگ و حاضران خطهای خویش در معنیِ شهادت نبشتند. و سالا بگتغدی را خط نبود. بونصر از جهت وی نبشت». پیداست که در میان بلندپایگان غزنوی بیسوادی و خط نداشتن عیب نبوده است. در اینجا اشاره به دقت بیهقی هم سودمند است.
٣٢. البته اشاره شده است که در کودکی با احمد بن حسن میمندی در یک دبیرستان بوده است و یا اندکی عربی میدانسته است (آثارالوزرأ و تاریخ یمینی. نک: زرّینکوب، عبدالحسین، از گذشتۀ ادبی ایران، تهران- ١٣٧٥، ص ٢٣٢).
زنگ تفریح: امروز هم اغلب از مردمی که خود زبان فرانسه و یا ژاپنی را نمیدانند، میشنویم که کسی مثل بلبل به فرانسه و یا ژاپنی حرف میزند. بیچاره بلبل که برای چهچه زدن زبان مادریش هم به هوای خاصی نیاز دارد و چنین نیست که بتواند هر دم و ساعت که دلش بخواهد نُطُق بکشد و بلبلْ زبانی کند!
٣٣. تاریخ سیستان، ص ٧.
٣٤. فردوسی سوزن شد و در خرمنی از کاه افتاد!
٣٥. لابد برای نویسندۀ تاریخ سیستان، زادگاه فردوسی غربت است و حضور سلطان دامن خانواده!
٣٦. مستوفی، صص ٧٣٨- ٧٥٠.
٣٧. مستوفی به علت گریختن فردوسی از توس اشاره نمیکند.
٣٨. فضا برای جفت و جور شدن بافت داستان مانند خمیر بازی کودکان در دست نویسنده است. گویی شاعران گرانقدر ما در پارکی نزدیک غزنین، کاملاً عادی، باهم برحورد کردهاند! فقط اگر خودت را بکشی نمیتوانی این تصور را داشته باشی که عنصری، ملکالشعرای دربار سلطان محمود و یارانش بر روی نیمکت نشسته بودهاند. پیداست که قصد آن را نداریم که چمباتمه زدن را عملی ناهنجار بدانیم!
٣٩. توجه داشته باشیم که هنوز در این گزارش سرایش شاهنامه آغاز نشده است. لابد که سنان گیو و جنگ پشن بسیار مشهور بوده است!
٤٠. از گزارش مستوفی چنین پیداست که طرح نظم شاهنامه روی دست سلطان محمود مانده بوده است، اما معلوم نیست که سلطان به چه دلیل این کار را به شاعران حاضر در دربار خود واگذار نمیکرده است و فردوسی چگونه توانسته است توانایی خود را به سلطان بنمایاند.
مینوی (فردوسی و شعر او، ص ٣٥) چقدر زیبا زندگی فردوسی را در چند سطر خلاصه کرده است: «فردوسی شاعری بوده است از اهل ناحیۀ طوس، که کنیۀ او ابوالقاسم بوده و مابین ٣٢٥ و ٣٢٩ متولد گردیده و در اوان سیوپنج سالگی یا چهل سالگی در صدد نظم شاهنامه برآمده و نزدیک به بیست (یا بیستوپنج یا سی یا سیوپنج) سال از عمر خود را در سر این کار گذاشته است و یک بار نسخهای از آن را در سال ٣٨٤ به پایان رسانیده است و بار دیگر در سال ٤٠٠ هجری تحریری را تمام کرده است و یک نسخه با مقدمهای و خاتمهای و چندین مدیحۀ مندرج در جایهای مختلف کتاب به نام محمود سبکتکین ترتیب داده و به او تقدیم نموده است. ولی از محمود صلهای دریافت نکرده و عاقبت در حدود ٤١١ یا ٤١٦ وفات یافته است».
بقیۀ نوشتۀ مینوی دربارۀ زندگی فردوسی، بر خلاف نوشتههای بیشتر معاصران، رضایتبخش است!
منظور دفاع از شخصیّت فردوسی نیست؛ امّا باید یادآوری کرد که حضور شاعران نامداری چون عنصری و فرخی در دربار محمود میتوانسته است محمود را هوادار شعر و شاعری معرّفی کند. البته در مقایسه با مدیحههای دیگر شاعران، مدیحۀ فردوسی تعارفی بیش نیست.
برای نمونه، عنصری در ستایش محمود میگوید:
به شاه نامه نگر، نامۀ گذشته مخوان / که راستگویتر از نامه، تیغ او بسیار!
فردوسی مُحال است که تیغ را بر قلم ترجیح دهد.
٤١. مستوفی، ص ٣٥١.
٤٢. مستوفی، ص ٧٣٠.
٤٣. ما در موسیقی نیز به جای استفاده از دستگاههای موسیقی برای آفریدن اثری نو، بیشتر به نواختن دستگاه بسنده میکنیم! چهار مضراب یکی از هنجارهایی است که در هر دستگاهی و در جای خود نقش خود را دارد. ما نباید به نواختن چهارمضراب قناعت بکنیم. ما باید و شاید فقط خون دستگاهها را در رگ و تن ترانهها و قطعات تازهای که میسازیم بدوانیم!
٤٤. کار یکی از معاصران ِ به اصطلاح دانشمند این شده است که پَر ِ سیمرغ را بیسیم بخواند و کیکاووس را نخستین فضانورد جهان بداند و مغربی را به سرقت ایده از ما متهم کند!
۴۲۷۳
درباره من
سیاه مشق های بهنام نجم الدین
نکته:
بعضی از مطالب از من نمی باشد
تعداد پست ها زیاد می باشد و
به مرور نام نویسنده اصلی هر
مطلب را درج خواهم نمود ...