قطار،
در تبِ جاده میلغزید،
و من کنار پنجره،
تماشاگر تنِ سوختهی افسانهای بودم
که در آغوشِ خورشید
آهسته میسوخت...
قطار،
در تبِ جاده میلغزید،
و من کنار پنجره،
تماشاگر تنِ سوختهی افسانهای بودم
که در آغوشِ خورشید
آهسته میسوخت...
باز هم دیر رسیدم
رفته است،
بی مسافرترین
قطار زندگی ام.
من اما
چشم انتظار....
"سپنتا ب.ن