-
الله اکبر .
از خواب برخواستم با صدای تکبیر نماز پدرم .
مادرم سوی سماورش را کم می کند و ساعت دیواری وقت قرارم را تلنگر
می زند. چه زود دیر شد. باید هرچه سریعتر بروم .
قلم و دفتر ،
قرصی نان ،
و فانوسم را بر می دارم ، نه شب می رود و نه صبح می آید ، گرگ و میشی هوای سرد امروز،خبر از نیامدن را می دهد. شتابان به انتهای باغ زیر همان درخت سرو براه افتادم . نزدیک که شدم دیدم زیر درخت نشسته است و از نگاهش می خوانم که انتظار بسیار کشیده .
درود گفتم و کنارش نشستم و تکه نانی به او دادم .
نه درودم را پاسخ داد و نه نانم را گرفت !
قهر کرده و حق هم دارد .من دیر آمدم و سرما حوصله اش را برده است.
صدایش زدم نازی جان ؟ هیچ نگفت .
نازش کشیدم باز هم بی جواب ماندم .
عذر خواستم ازش ولی تنها سکوت بود حرفش .
دستی بر رویش کشیدم ، بیکباره تمام وجودم سرد شد . مات و مبهوت مانده بودم .!!! سر بر روی سینه اش گذاشتم و خود را سرزنش می کردم که چرا دیر آمدم تا سرمای زمستان نازی مرا با خود ببرد.؟!!!
باز می گفتم: نه نبرده است . نازی خوابیده است .
بین بودن یا نبودن های وجود نازی بودم/نبودم ، شاید من نیز در این دنیا نبودم ،نمی دانم بودم ؟!
نازی بود؛ من نبودم و شاید من بودم ، زبانم لال ،نازی نبود .
روز به نیمه رسیده بود ، مادرم اشک ریزان بهمراه برادرم آمدند ، آنها تنها نازی باغمان را با خود بردند و من ماندم و........ .______________________________________________
نازی تنها پرنده ای بود که در خلوتگه ذهنم با من همراه می شد .
بهنام نجم الدین۸۸۱
درباره من
سیاه مشق های بهنام نجم الدین
نکته:
بعضی از مطالب از من نمی باشد
تعداد پست ها زیاد می باشد و
به مرور نام نویسنده اصلی هر
مطلب را درج خواهم نمود ...
اگر لطف کنید شمارتون رو به ایمیلم بفرستید .